خسته و کشون کشون خودم رو به اتاقم رسوندم. خدمه ی مهربان دانشکده مادرانه پرسید: چای می خوای؟ گفتم: اگه زحمتشو بکشین چرا نمی خوام؟ چند دقیقه ی بعد من بودم و چای و موجی از افکار منفی. چطور یکی میتونه انقدر بد باشه؟ ساعتو نگاه کردم. ۲ بعد از ظهر زمان مناسبی برای زنگ زدن به اسطوره ی زندگیم نبود. اما امان از وسوسه. شماره شو گرفتم و مثل همیشه پر انرژی گفت سلام آقای دکتر. گفتم استاد بی خیال... جلوی شما و عنوان؟ قرارداد کرده بودیم نه؟
- باشه حالا. بگو چی شده. صدای تو رو نشناسم به درد چی میخورم؟
سکوت کردم
- کسی اذیتت کرده؟
- استاد باورم نمیشه آدما بتونن اینجوری باشن...
- واضح تر میگی چی شده؟
.
.
.
واضح تر گفتم چی شده و اون بعد از ظهر شد نقطه ی صفر زندگیم...
پی نوشت: یه استاد خوب و دلسوز رو مادام العمر برای خودتون نگه دارید🙂🌺❤
- ۰۲/۰۳/۱۵
من یک استاد یا اسطوره این شکلی ندارم که هروقت بهش زنگ بزنم با روی باز ازم احوال پرسی کنه و از روی صدام مشکلم رو بفهمه. ولی یه مشاور خیالی دارم که هروقت نیاز به صحبت فوری داشته باشم اون رو صدا می زنم و اونم بدون اینکه وقت رو تلف کنه توی اتاقم حاضر میشه. بیشتر وقت ها خودش میدونه مشکلم چیه. بیشتر از اینکه راه حل بده شنونده خوبیه. اسمش هست "با من مشورت کن" و توی چند تا از پست هام هم توی این یکی دو سال ازش اسم بردم. تازگی ها برای اینکه اسمش طولانی نشه "مشورت" صداش میکنم.
خب می دونم یه آدم خیالی هیچ وقت جای یه مشاور واقعی رو پر نمی کنه و این دو تا اصلا قابل قیاس نیستن اما همین که هست راضی ام. گاهی واقعا باعث آرامشه.