خسته و کشون کشون خودم رو به اتاقم رسوندم. خدمه ی مهربان دانشکده مادرانه پرسید: چای می خوای؟ گفتم: اگه زحمتشو بکشین چرا نمی خوام؟ چند دقیقه ی بعد من بودم و چای و موجی از افکار منفی. چطور یکی میتونه انقدر بد باشه؟ ساعتو نگاه کردم. ۲ بعد از ظهر زمان مناسبی برای زنگ زدن به اسطوره ی زندگیم نبود. اما امان از وسوسه. شماره شو گرفتم و مثل همیشه پر انرژی گفت سلام آقای دکتر. گفتم استاد بی خیال... جلوی شما و عنوان؟ قرارداد کرده بودیم نه؟
- باشه حالا. بگو چی شده. صدای تو رو نشناسم به درد چی میخورم؟
سکوت کردم
- کسی اذیتت کرده؟
- استاد باورم نمیشه آدما بتونن اینجوری باشن...
- واضح تر میگی چی شده؟
.
.
.
واضح تر گفتم چی شده و اون بعد از ظهر شد نقطه ی صفر زندگیم...
پی نوشت: یه استاد خوب و دلسوز رو مادام العمر برای خودتون نگه دارید🙂🌺❤